حسین مهکام – روزنامه اعتماد- مدتی است ماجرای سریال های قابل توزیع در شبکه خانگی دارد تبدیل به یک فرهنگ می شود و این فی نفسه رخداد بدی نیست. اینکه بخش خصوصی بتواند سرمایه خودش را به گردش بیندازد یعنی استفاده درستی از یک مدیوم شده و به نظرم جای بحثی باقی نمی ماند. اما اینکه چه چیزی را به نام سریال به خورد مردم می دهیم بحث دیگری است. راستش من غالبا رغبت چندانی به دیدن سریال ها ندارم. مگر اینکه دلیلی موجه و حتی شخصی پیدا شود. یعنی گاه برای یک سریال خارجی وقت می گذارم چون احساس می کنم سر کلاس درس ساختار شناسی نشسته ام و گاه برای یک سریال ایرانی چون دوستی توصیه می کند که ببینم یا کار یکی از همکاران باشد و آدم ترغیب شود برای دیدنش. اما این سریال قلب یخی چه فصل های پیشینش و چه فصل جدیدش هرگز تمایلی در من برای تماشا ایجاد نکرده بود. تا اینکه یک بار در منزل دوستی مرا مجبور کرد دو قسمت این مجموعه را ببینم.
حالاچند سوال دارم. آیا به حکم اینکه تماشاگران عمدتا علاقه مند به بازیگرانند و هر اثر تصویری را به نام بازیگران می شناسند مجوز باطنی و وجدانی ما را مهیا می سازد که یک فضای تکراری با داستانی به شدت سطحی و قابل پیش بینی و بسیار نازل در حیطه دیالوگ نویسی و بسیار بسیار های دیگر به دلیل محبوبیت بازیگران به خورد تماشاگر بدهیم؟ آیا زمانی خواهد رسید که پاسخگوی این باشیم که با چه معیاری در هر قسمت یک مجموعه نمایشی که غالبا باید چیزی بین ۴۵ تا ۵۰ دقیقه باشد، زمان کامل هر قسمت را روی ۴۰ دقیقه می بندیم و بعد، ۵ دقیقه ابتدایی و انتهایی را به تیتراژ اختصاص می دهیم و از نیم ساعت باقی مانده هر پنج دقیقه یک بار یک قطعه تدوین شده با سرعت چند برابر با انبوهی افکت صوتی و تصویری غیرضروری را می گنجانیم که سر و ته داستان هر قسمت بشود ۲۵ دقیقه و تازه از آن ۲۵ دقیقه هم ۵ دقیقه اش را به یک قطعه موسیقی تصویری از یک خواننده پاپ اختصاص می دهیم و از این ۲۰ دقیقه باقیمانده بخش عمده داستان در فضاهایی می گذرد که مد نظر سرمایه گذاران بوده و یعنی از اشیاء تبلیغی با تبلیغ مستقیم استفاده می کنیم؟
جایی در وجدان مان هست که ما را نگران تاریخی در آتیه کند که زمان از ما به مثابه یک هنرمند یاد خواهد کرد یا یک دلال که به جای آجر و سیمان دارد با مصالح داستانی بساز و بفروشی می کند ؟ در یکی از سکانس های این مجموعه پدر و پسری به خانه می رسند که هر دو به دلیلی حال شان بد است. پسر با یک جعبه دوازده تایی دلستر به اتاق نشیمن می آید و پدر با دستش به تلویزیون اشاره می کند که روشن شود. بعد هر دو با نوشیدن دلستر حال شان خوب می شود و درباره اینکه این تلویزیون چقدر باحال است که با اشاره دست روشن می شود حرف می زنند. تبلیغ از این واضح تر؟…
همه این داد و قال ها را سر دوست مان که بنده خدا فقط می خواست به شوخی این سریال را نشان من دهد، پیاده می کنم و بعد که کمی آرام تر می شوم دوست مان می گوید حالانروی درباره اش بنویسی. می گویم اتفاقا بد سوژه یی دادی دستم. کاش مردم می دانستند دارند با نام چند بازیگر محبوب با ذهن داستانی شان چه می کنند. کاش بازیگران فرهیخته یی که در این سریال بازی می کنند می دانستند که یک فرقی بین آنها و کالای تبلیغاتی داخل هر پلان یا سکانس این مجموعه باید باشد.
اضافه کردن نظر